سرتیتر صفحه جدید
ای
و شایسته این نیست که باران ببارد و در پیشوازش دل من نباشد.
و شایسته این نیست که در
گردهای محبت دلم را به دامن نریزم
.... دلم را نپاشم.
چرا خواب باشم ؟
عبور کدامین افق، وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامهی عشق را از دل من خبر داد.
کجا بودم ای عشق، چرا چتر بر سر گرفتم،
چرا ریشههای عطشناک احساس خود را به باران
نگفتم.
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم.
ببخشای ای عشق...
ببخشای بر من، اگر ارغوان را نفهمیده، چیدم
اگر سنگ را دیدم ،اما در آیین احساس آواز یک
گنجشک،
نفسهای سبزینه را حس نکردم
کجا بودم ای عشق ، چرا روشنی را ندیدم ،
چرا روشنی بود و من لال
بودم
ببخشای بر من
اگر بر فراز صنوبر،
تقلای روشنگر ریشهها را ندیدم.
ببخشای بر من
اگر هرگز ندیدم نگاه نسیمی مرا بشکفاند،
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند،
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم .
و از باور ریشهٔ مهربانی بگویم....
تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین آسمانیست
و شایسته این نیست که در بهت بیهودگی ها بمانم.
تو را دیدم ای عشق
و آموختم از تو آغاز خود را ...
نگاه
تو کافیست ....
من آموختم ریشهٔ رویش باغها را
و باران خورشیدها را .
|